عصر ظهور در عصر نوین
(درد دل و گفت و گو های فرزند شهید با پدرش)
پدر خوبم: باز لحظه ی دیدار فرا رسید ، باز فرصت گفتن فراهم گشت ، باز آمدم تا از دل به تو بگویم و لی این بار بادلی لبریز از شکوه .
پدر خوبم: به هنگام هجرت تو نوزادی بیش نبودم و هیچ بیاد ندارم امروز سالها از هجرتت گذشته است ولی برای من قرن ها .
امروز دیگر بزرگ شده ام به حدی که وصیت نامه را میفهمم ، خوب و بد را ، دوست و دشمن را .
پدر جان گفته بودی به پسرم دروغ نگویید نگویید که به سفر ام نگویید از سفر باز خواهم گشت گفته بودی واقعیت را به پسرم را بگویید .
پدر عزیزم کسی به من دروغ نگفت. کسی به من نگفت به سفر رفته ایوزیبا ترین هدیه را برایم به ارمغان می آوری. کسی به من نگفت که تا تو بزرگ نشده ای پدر نمی آید. پدر خوبم به من وا قعیت را گفتند. گفتند به خاطر خدا دین خدا هزار گلوله ی دشمن سینه ی پدرت را نشانه رفتند. گفتند موشک های دشمن انگشتان پدرت را در سومار ، دست های پدرت را در دشت عباس ، پا های پدرت را در موسیان ، سینه ی پدرت را در شلمچه ، چشمان پدرت را در هویزه ، حنجرهی پدرت را در ارتفاعات الله اکبر ، خون پدرت را در رود خانهی بهمن شیر و قلب پدرت را در خونین شهر هدف گرفتند .پدر با ایمانم گفتند هنوز ایمان پدرت در تمامی جبهه ها می جنگد و هر روز حماسه ای دیگر می آفریند . پدر مهربانم قلب کوچکم از همان ابتدا ترک برداشت نفرت همیشه ای از تجاوز دشمنان دین ، از ظلم جهان خواران در آن ریشه دواند .پدر فهیمم چند سال خیلی چیز ها را فهمیدم که چرا عکس تو را بزرگ کرده اند ، فهمیدم که چرا مادر دیگر نمیخندد ، چرا گونه های مادر بزرگ همیشه خیس است ، چرا پدربزرگ عصا بر دست گرفته ، چرا عموهایم محبتی بیش از پیش به من دارند واینکه چرا دیگر تو نمی آیی .
پدر عزیزم در این سال ها هرروز کنار دیوار قدم را اندازه گرفتم ، هر روز فاتحه خواندم ، هر روز در قمقمه ی تو آب خوردم ، هر روز پوتین تو را امتحان کردم ، هر روز دفتر چه ی خاطراتت را مرور کردم و با آلبوم عکست صمیمی شدم . هر روز با قرآنت خدا را خواندم و بر سجاده ات سجده کردم و چفیه ات را بر گردن آویختم...
ادامه دارد
کاشکی می امدی...
کاشکی می آمدی...
تا نگاهم در نگاهت گم شود ...
تا دلم از التهاب خالی شود
کاشکی می آمدی...
تاصدایت آرزوی خسته ام بیدار کند
تا سراج نورتو این هستی تاریک را روشن کند
تو کجایی،ای افق، ای منتها
من غمینم منتظر در آرزوی روی تو
کاشکی می آمدی...
تا سپیده در حضورت از ظهور خامش شود
تا حنای نور در پرتو رنگ خوشت بی رنگ شود
کاشکی می آمدی...
تا به مژگان هر چه در راهت بود جارو کنم
تا به قدس جویبارت،
این دل بشکسته ام را
پاکسازی کنم
آه باید درکنار انتظارت بینشی
تا که از مُلک و مَلک بالا روم